مرد نشسته بود لب ایوون و داشت استکان چندم چایی رو میخورد،که زن از دور پیداش شد،تند راه میرفت و سبد بزرگ پر از پرتقال هم دستش بود،رفت و سبد و ازش گرفت،گف میگفتی خودم میومدم میاوردم،خندید،گف تا تو میخواستی بیای شب شده بود،دستاشو گرفت،رد سبد روی دستاش مونده بود،بوسیدشون،بوی پرتقال تازه میدادن